آرینآرین، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما آرین

چهلمین روز درگذشت پدر گرامیمان

  در اربعین روح پرستنده ( پدر گرامیمان) چهل روز است که دلتنگيهاي غروب را با بودن در کنار مزار  پدر سپري کرديم و ناباورانه روزهايمان را به شبهايمان گره زديم و شبهايمان را به اميد آنکه هلال ماهگونش را يکبار ديگر در خواب به نظاره بنشينيم به صبح رسانديم....         طنين صداي دلنشين پدر همچنان در گوش ما                                               ...
30 خرداد 1391

وضو و نماز خواندن آرین جون

این روزها آرین جون پا به پای من وضو میگیره تا برای خوندن نماز آماده بشه.البته وضو از نوع بچه گانه: مسواکشو برمیداره و باهم مسواک میزنیم. سپس دستهاشو میشوره و از بازو آب را میریزه تا دستهاش سپس وسط سرش آب میریزه وروی پاشو هم میکشه و بدو بدو میره اتاق سجاده و جانماز منو میاره و از داخلش یه مهر هم برای خودش برمیداره و شروع میکنه: دستهاشو میبره بالا و سجده و رکوع میره. دوبار اینکار را انجام میده و بلند میگه مرضی خانوم خوندم....خوندم.... الهی مامان قربونش برم گل پسرمو که اینقدر با اعتقاده......... خداجون خودت حفظش کن و از چشم بد دور نگهش دار...
30 خرداد 1391

تعطیلات خرداد و سفر به شمال کشور

تعطيلات خرداد به اتفاق همسر و پسر گلم به شمال سفر کرديم البته فقط يک سفر يک روزه بود. چون اصلا حوصله مسافرت نداشتم و همش دلم پيش پدر خدابيامرزم بود. ولي همسرم براي اينکه روحيه مرا و بخصوص خودش که از همه بيشتر روحيشو از دست داده بود پيشنهاد سفر داد و راه افتاديم.هر جا رسيدم ياد و خاطره بابام خيلي داغونم ميکرد و اصلا نميدونم چرا رفتم روحيم بهتر که نشد بدتر هم شده بود. طاقت تجديد خاطرات را هم نداشتم و در آخر هنگام بازگشت کمي به خودم روحيه دادم و سعي کردم خوش بگذره و به عبارتي بهتره بگم ظاهرمو حفظ کردم تا آرين جون ناراحت نشه ولي شب هنگام بازگشت تو جاده چالوس گريه امانم نميداد و  آرين هم دست ميکشيد روي صورتم و ميگفت: مامان ... گريه...مامان ....
30 خرداد 1391
1